دیشب وجدانن خیلی میترسیدم! اصلا ترسناک شده بود همهی فضاهای خارجی و اندرونی. اگر به توهمات برگرفته از ترکیب سایه و نور میدان میدادم، معلوم نبود چیا واقعی میشد برام! از شانس شر آخرین لامپ راهرو هم سوخت و طبقهای که من توش اتاق دارم رو تاریک تاریک کرد. من بدون ترس از بیان این جملات، واقعا میترسیدم! من بودم و نور لپتاپ. رفتم رو بالکن طبقه یک، همونجایی که پیرزن کذایی جیغ زده بود. به اتاق نگهبانی خیره شده بودم. دو تا چشمم رو از پشت سر مامور وارسی هرگونه حرکتی کرده بودم. همه چیز آروم بود ظاهرا. سگ نگهبان به خاطر سردی هوا رفته بود روی صندلی نگهبانیِ دم در خوابیده بود. بهش گفتم من سردمه! گفت هوا که سرد نیست، نکنه ترسیدی؟! گفتم من و ترس؟! گفت از هیچی نترس بابا، من اینجام! گفتم راستش از خود تو میترسم! از کجا معلوم که تو سگ نگهبان واقعی هستی؟! گفت تو هنوز بعد از این همه مدت به من اعتماد نداری؟! الان گازت بگیرم؟! گفتم رمانتیک نشو رمانتیک نشو! من میترسم ازت! گفت ببین این بی اعتمادیت داره خعلی اذیتم میکنه! اصلا حالا که اینجور شد منم به تو شک دارم. گفتم تو چرا به من شک داری؟! چیزی ازم دیدی؟ گفت از کجا معلوم که تو اون پیرزن جیغزن با موهای پریشون نباشی؟! مگه همینجایی که تو وایسادی، واینستاده بود؟! گفتم خداوکیلی قیافهی من کجاش شبیه پیرزناست؟! اصلن یه چیزی بگو بگنجه. بعدشم اصلا مگه تو هم قیافهشو دیدی؟! گفت نه، ولی صداشو که شنیدم. گفتم یعنی صدای من شبیه صدای پیرزناست؟! انتقام همه حرفهارو یه جا گرفتیها! گفت بحثو نپیچون، یه جیغ بزن ببینم بلدی یا نه؟! گفتم: اعععععع! دیدی بلد نیستم؟ پس نتیجه میگیریم من پیرزن جیغزن نیستم نیستم نیستم! گفت خب خیالم راحت شد. گفتم ولی خیال من هنوز راحت نشده. گفت مشکل چیه؟ گفتم از کی تا حالا سگا هم حرف میزنن مثل ما؟! گفت: از همون موقع که رفتی بههاسکی غذا دادی و بهش گفتی نجس! اونهاسکی شناسنامه داشت، تو بهش گفتی نجس! از همون موقع که تیر چراغ برق حرف زد، از همون موقع که لیوان چایی به حرف اومد! از همون موقع که با حسن یوسفها حرف میزدی! از همون موقع که... آره!... گفتم اووووه... سگ نشو حالا! خداوکیلی آدم با تیر چراغ حرف بزنه خیلی بهتر از حرف زدن با بعضیاست!
من همیشه واقعیت هارو میگم بازدید : 421
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 15:36