loading...

اندرونیات

..........................

بازدید : 397
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 15:36

یکی از خواهرزاده‌هام رو آوردم سرکار چند وقته. حدودا بیست و چهار پنج سالشه.(دقیقشم میدونم ولی حدودیشو گفتم!) یه روز اومده بود اینجا و می‌دیدم که عین مارگزیده به خودش میپیچید و حرف هم نمیزد. کار هم نمیکرد! سرش تو گوشی بود مدام. ولش میکردم از این سر راهرو میرفت تا اونسر و برمیگشت. گفتم فلانی معلومه که ذهنت خیلی مشغوله! به دردم نمیخوری اینجوری. برو خونه، حسابی پیامک بازی کن، اعصابتو آروم کن و فردا پس فردا اگه اومدی در خدمتتم! گفت نه بابا چرا ناراحت میشی، هستم! گفتم پس یا باید یه جا آروم بگیری، یا بگی چی باعث شده اینقدر آشوب بشی؟! اولش که هیچی حرف نمیزد. مقاومت میکرد!‌ نم پس نمیداد! به اخراج تهدیدش کردم عین سدی که شکسته باشه شروع کرد به حرف زدن... "دایی به خدا خودش چندبار گفت بیا خواستگاریم! اون گفت نه من، اون اول برام آهنگ فلان رو فرستاد....و و و... الان بلاکم کرده. بدون هیچ دلیلی. بدون هیچ توضیح یا حرفی. حداقل بگه نه. بگه نه تکلیفم مشخص میشه‌. و کلی از این حرفها... یعنی منفجر شد‌ها به زور جلوشو گرفتم! خلاصه کلی حرف زدیم و منم یکی به نعل یکی به اسب، سعی میکردم میدان داری کنم! تهش گفتم بیا درمانت پیش خودمه. آهنگ شکست عشقی از ایوب قلعه و غلامیاری:)))

زیله تراق شدیم رفت!
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی